Skip to main content

من فکر می‌کنم یکی از سخت‌ترین کارهای یک نویسنده فرار از داستان‌بافی‌هایش باشد. آن هم درست هنگامی که نباید هیییییچ داستانی ببافد. داستان «مهتا» در یکی از این هنگام‌ها رخ داد و آن را بافتم. داشتم خواب می‌دیدم و مهتا آنجا بود. از دور نگاهم می‌کرد و میان‌مان حسرت و نگرانی بود. تلخی داستان را می‌دانستیم و از پایانش هر دو بیمناک بودیم. گویی هیچ کداممان نمی‌خواستیم این داستان ساخته شود. اما ما هر دو آن را ساختیم و من روایتش کردم.

از متن:
سیگار داری؟ سیگاری که مرا از یاد خدا شدن دور کند، سیگاری که مرا از آرزوی خدا شدن بترساند. سیگاری که مرا از دوباره زود بزرگ شدن دور کند و نکبت زود بزرگ شدن‌هایم را آرام کند. سیگاری که همه‌ی این سال‌ها مرا از خدا شدن و دیکتاتور شدن دور نگه داشت. گفتم «برای این که دیکتاتور نشم.» فکر کرد دارم مسخره‌ش می‌کنم و با غم و دردی شدید در قفسه‌ی سینه‌اش که در چهره‌اش نمایان بود، برگشت و به اتاقش رفت. چند سالی می‌شد که پدرم این درد را با خودش داشت و با هر بار گفتگو با من، دردش بیشتر می‌شد. برای چندمین بار لابه‌وار می‌گفت که «چرا سیگار می‌کشی؟ نکش، خواهش می‌کنم.» از آن پندهای پدرانه که نسل آنها هنوز پایبندش بودند و فکر می‌کردند همه‌ی وظیفه‌یشان از پدری و بزرگ‌تری گفتن این پندها و سپس غصه خوردن است. این بار نمی‌دانستم چه پاسخ دهم و حقیقتش را گفتم: «سیگار می‌کشم برای این که دیکتاتور نشم». باورش نمی‌شد که من بدون سیگار دیکتاتوری می‌شوم که دستور کشتار همگانی می‌دهد. آن شب هم دیکتاتور شده بودم. آن شبی که یک هفته از ترک سیگار می‌گذشت و سر مهتا داد زدم و همه چیز را گفتم. عصبانی بودم و خسته. نریمان خسته‌ام، درست مثل «جان کافی» در فیلم «مسیر سبز» خسته‌ام. آب پرتقال نمی‌خواهم، برایم سیگار بیاور، آب پرتقال را ببر برای سلول کناری، گاهی ناله‌های عجیبی می‌کند، شاید روانش هم دیگر بیمار شده. شما که هواستان نیست، خدا به دادش برسد.

بابک نوین | Babak Novin