Skip to main content

رویای شیرین اما دوری بود. تازه بیدار شده بودم و علیرضا قربانی داشت برایم آواز می‌خواند. صدایش در گوش‌هایم برای ساعت‌ها و شاید روزها می‌پیچید و تو لای همه‌ی درخت‌ها و میان مه غلیظ می‌خندیدی. صدایت می‌زدم و علیرضا بلند بلند می‌خواند که «ای به تو زنده همه من، ای به تنم جان» و من صدایت می‌زدم که «همه تو». تازه بیدار شده بودم و کمی آن سوی تو، پاریس انگار می‌خواست ما به هم نرسیم. انگار هنوز مرز اسپانیا ماموران مرزبانی داشتند می‌گشتند که تو را کجای پاسپورت و کوله‌م پنهان کرده‌م. و انگار علیرضا هم دست از جان من و غم هجر تو نمی‌کشید، که دل بی‌رخ خوب تو، سر خویش و سفر و هیچ هم ندارد.

تازه بیدار شده بودم. تو دیگر از هر زمان نزدیک‌تر بودی و می‌خندیدی. می‌شنیدم که خنده‌هایت چه طور برگ‌ها را به رقص می‌آورد، می‌دیدم که گوشه‌ی آسمانِ گرگ و میش صبح، ماه هنوز به تماشایت دلبری می‌کرد و می‌خواست که نرود. اما جاده داشت بی‌رحمانه و مستبدانه پیش می‌رفت و من دوست داشتم تو جایی آن میان‌ها خانه‌ای داشتی و به چایی صبح زود و طلوع آفتاب دعوتم می‌کردی. دوست داشتم جاده خودش را به «ما» می‌کشاند و می‌رساند. هنوز هم دلم می‌خواهد. آن جاده و راهِ همه مبدا و مسیر و مقصدش، من و همه تو.
صدایت می‌زنم، علیرضا قربانی می‌خواند که «بی تو به سر نمی‌شود، ای سر و سامان»، من صدایت می‌زنم: همه تو.

بابک نوین | Babak Novin