Skip to main content

نگاه می‌کردم. دوردستی نبود، چشم‌اندازی از راهی که انتخاب کرده بودم. یک هفته‌ی لذت‌بخش هرچند سختی بود. تصور این که بعدش چه طور می‌شه باقی راه رو رفت، یا مگه راهی می‌موند. حجم دلتنگی که ساخته‌ی دست خودم بود، آگاهانه و بدون این که خودت یا هر کسی بفهمه. اما خوشحال بودم، یک هفته‌ی خوبی بود، دیدن، شنیدن و خوندن داستانی که از آن من شده بود، اگرچه کوتاه و بدون اجازه. اما مگه زندگی جز همینه، انتخاب‌هایی که می‌دونیم یه جایی شکل عوض می‌کنند، یا حتا می‌ذارند و می‌رند و ما با یادشون هم که شده می‌تونیم شاد بشیم.

و حالا بعد یک هفته فکر می‌کردم این یادش بود که جای درد شده بود، اما نه، این طور نبود.

دلم جاده می‌خواست، می‌خواد هنوز، و این خواستن و نرسیدن دردناک بود. دلم جاده می‌خواست، می‌خواد هنوز، جاده‌ای که تو توش کنارم نشستی، راه می‌ری و با هیجان و حتا نگرانی از تصور دنیای پیش رو می‌گی، برام داستانی رو تعریف می‌کنی که تازگی شنیدی اما همه‌ش خودتی، تویی که شدی داستان جاده‌ی ما.

گاهی می‌شه موند و ساخت، گاهی انتخاب‌های ما وادارمون می‌کنند که نمونیم، گاهی هم دلیلی برای موندن، برای ساختن نداریم. همه‌ی ما آبستن انتخاب‌هامون می‌شیم. من هم اون یک هفته آبستن انتخابم شدم، هرچند انگار بعدش ته دنیا بود، و لذتش همین بود، اون یک هفته، تو و جاده، ته دنیا بودید و من داشتمتون.

به سلامتی داستان و تو و جاده و جنگندگی، به سلامتی ته دنیا.

بابک نوین | Babak Novin